[رمان: دوقلوهای شیطانی]پارت۲
فلوریا و فلیکس از همون بچگی از هم جدا بودن،چون قدرت های اونا یکسان نبود و همین باعث شده بود که مادر جوان و بی تجربه ی اونا فکر کنه اونا نباید زیاد باهم باشن.
به هر حال تو مدت کمی مشخص شد فلیکس از انرژی های منفی دوره و کاملا برعکس،اون انرژی های مثبتو جمع میکنه،و انرژی منفی رو حس میکنه بنابراین مادرش که فکر میکرد مردم خون آشام ک شامل انرژی منفی میشدن ممکن بود مغز پسرشو درگیر کنن پس فلیکس با کاروانی به بیرون از شهر فرستاده شد.
فلوریا از سه سالگی که برادرش رفت شمشیر زنی،کار با تفنگ،چاقو،و ورزش های رزمی یاد گرفت و همچنین قدرت خودشو تشخیص داد و قویش کرد
برادر مظلوم فلوریا توی روستایی گوشه ی شهر بزرگ شد.اونجا امکانات خاصی وجود نداشت و فلیکس خودش میتونست انرژی منفیو حس کنه و از بینش ببره......
(پارت یکو خوندین؟اون تیکه ای که داشت تو جنگل فرار میکرد مال اینجاست!دوباره ننوشتمش،خودتون وصلش کنید)
برای ثابت کردن خودش به جنگلی که همه میگفتن پر انرژی های منفی هست رفت و......
(همون چیزایی ک تو پارت یک اومد)
پسر با دیدن خواهرش شوک شد
_«اما من تک فرزندم و تو روستا بزرگ شدم!»
فلوریا پوزخندی صدا دار زد
+«فکرشم نکن،تو داداش منی،میتونیم بریم خون هم بدیم»
فلیکس متقاعد شد و با گرفتن دست دختر بلند شد
دختر دست برادرش رو محکم گرفت و تا اون سر جنگل دوید
+«خب!ای هیولا ها!ای منفی ها!اینجا جمع بشید!»
فلوریا با نگاهی مطمئن تموم انرژی های منفی رو تبدیل به نوری توی دستاش کرد و بعد دست برادرش رو ول کرد و ازش دور شد
_«نکنه میخوای منو بکشی ؟»
+«نه اصلا،تازه پیدات کردم،من از انرژی های منفی تغذیه میکنم و کسی مثل تو نباید بهشون دست بزنه»....
ادامه دارد....
#راینا
به هر حال تو مدت کمی مشخص شد فلیکس از انرژی های منفی دوره و کاملا برعکس،اون انرژی های مثبتو جمع میکنه،و انرژی منفی رو حس میکنه بنابراین مادرش که فکر میکرد مردم خون آشام ک شامل انرژی منفی میشدن ممکن بود مغز پسرشو درگیر کنن پس فلیکس با کاروانی به بیرون از شهر فرستاده شد.
فلوریا از سه سالگی که برادرش رفت شمشیر زنی،کار با تفنگ،چاقو،و ورزش های رزمی یاد گرفت و همچنین قدرت خودشو تشخیص داد و قویش کرد
برادر مظلوم فلوریا توی روستایی گوشه ی شهر بزرگ شد.اونجا امکانات خاصی وجود نداشت و فلیکس خودش میتونست انرژی منفیو حس کنه و از بینش ببره......
(پارت یکو خوندین؟اون تیکه ای که داشت تو جنگل فرار میکرد مال اینجاست!دوباره ننوشتمش،خودتون وصلش کنید)
برای ثابت کردن خودش به جنگلی که همه میگفتن پر انرژی های منفی هست رفت و......
(همون چیزایی ک تو پارت یک اومد)
پسر با دیدن خواهرش شوک شد
_«اما من تک فرزندم و تو روستا بزرگ شدم!»
فلوریا پوزخندی صدا دار زد
+«فکرشم نکن،تو داداش منی،میتونیم بریم خون هم بدیم»
فلیکس متقاعد شد و با گرفتن دست دختر بلند شد
دختر دست برادرش رو محکم گرفت و تا اون سر جنگل دوید
+«خب!ای هیولا ها!ای منفی ها!اینجا جمع بشید!»
فلوریا با نگاهی مطمئن تموم انرژی های منفی رو تبدیل به نوری توی دستاش کرد و بعد دست برادرش رو ول کرد و ازش دور شد
_«نکنه میخوای منو بکشی ؟»
+«نه اصلا،تازه پیدات کردم،من از انرژی های منفی تغذیه میکنم و کسی مثل تو نباید بهشون دست بزنه»....
ادامه دارد....
#راینا
۲.۷k
۲۲ آذر ۱۴۰۲